زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

بخند پسر جان!

زکریا جون اصلا توی جمع زیاد اهل سروصدا و ... بازی و شلوغی نیست . کم میخنده و بیشتر به اطرافش دقت میکنه فاطمه جون هم که میخواست باهاش عکس بگیره هرکاری کرد که زکریا بخنده ، زکریا بی خیال لبخند بود... این دختر تهرونی وروجک هم راه چاره ای پیدا کرد: زکریا- فاطمه-سپهر ...
26 خرداد 1392

خو...خو.............خو

یه روز غروب توی خیابون (البته هوا هم تاریک شده بود) زکریا دوید اومد چسبید بهم و دیدم یه کم ترسیده . ازش پرسیدم چی شده مامانی به سایه درختی که افتاده بود روی درب یه مغازه اشاره کرد و گفت: خوخوخو یعنی اون ترسناکه! ...
26 خرداد 1392

نوآوری در بازی

یه روز موقع خونه سازی با خشت ها دیدم زکریا رفت یه گوشه و شروع کرد به ادای صدای : آن آن آن من هم از ماشین دست سازش عکس گرفتم:   یه روز دیدم رفته انگشترهامو آورده سوار ماشینش کرده و باهاشون بازی میکنه گفتم : زکریا جون مواظب باشی من انگشترهامو دوست دارم ها دیدم فوری آوردشون و با اشاره و اون زبان دست و پا شکسته و شیرینش میخواست که اونارو بپوشه دستم!!!     ...
26 خرداد 1392

دنیای بازی و شادی زکریا

  هرچند مخالف این هستم که پسرم قبل از اینکه یادبگیره محبت کنه یادبگیره که خشونت چیه؟ ولی روح جنگندگی خصلتیه که خدا در وجودشون نهادینه کرده این اسلحه ی زیبا رو هم دایی محمد مهدی جون و زنداییش واسش خریدن    ...
26 خرداد 1392

خواب معصومانه

دیروز داشتم عکسهاتو نگاه می کردم متوجه شدم عکسهایی که از موقع خوابیدنت گرفتم چه معصومیت فوق العاده ای داره زیباترینم... ده ماهگی: ایام محرم: در سفر:       در خانه:       و در بیشتر لحظاتی که تو چشمان زیبایت را بسته ای و خواب فرشته ها را می بینی من به تو فرشته ی کوچکم نگاه می کنم و یقین دارم لحظه ای از این زیباتر در عالم وجود ندارد... ...
26 خرداد 1392

مادرانه کارمندانه...

- صبح ها که لباس اداره را می پوشم تا راهی آن دیارِ (بی تو) شوم، خودم که غصه شده جزئی از سفره ی صبحانه ام ولی تو ای صبور مادر با آن نگاه نافذت نگاهم میکنی و سریع می دوی سمت کیفم و آن را کشان کشان میبری داخل اتاق و بعد به سراغ چادرم میروی و آن را میگیری در بغل و من... چکار کنم با این همه شرمساری و به این فکر میکنم که حواسم باشد آن موقع نبوسمت ... تا مهربانی را با رشوه یادنگیری... نگاهت می کنم و شروع میکنم به فلسفه بافی البته خوب می دانم که فلسفه این نیست... و سرت را تکان میدهی یعنی فهمیده ای چه می گویم!!!!باز هم شرمندگی اش می ماند برای من! ------------------- - نازدانه ی من... وقتی از اداره برمیگردم باید فرشته مهربون...
25 خرداد 1392

خلقت زیبای تو را شکرررررررر....

-          قربون اون خدایی برم که پاهای سالمی بهت داد تا بدوی ی ی ی ی تند و تند مخصوصا هر وقت میخوام لباس بپوشم به تنت  موقع بیرون رفتن از خونه چند دور دور پذیرایی میدوی و بلند بلند بهم می خندی که مثلا من نمی تونم بگیرمت... و من که مست مست از صدای خنده هات و پاهاتم... -          خالقت رو شکر به عدد ما احاط بی علمک... ای زیبایی آفرین من هر وقت که دفتر و کتابم رو باز میکنم تا مثلا درس بخونم میای جلو و در کتاب رو میبندی و میگی اِ اِ اِ دومبا دومبا یعنی درس نخون ، پاستیل بده!!!!  -        &nb...
13 خرداد 1392

13 به در به یادماندنی

امسال عید 92 با تعدادی از فامیلا رفتیم به دل طبیعت و کلی لذت بردیم از این همه زیبایی خدادادی و سرسبزی های زیبای بهار و شکوفه های ریز که لبخند می زدند به همه... خداییش بهار با همه ی فصل ها فرق داره مخصوصا اگه یه نازنینی مثل زکریا دویدن بلد شده باشه و توی این همه زیبایی بدو بدو کنه و دل مامان و باباش و آب کنه تازه دایم با زبان مخصوص خودش میگفت هیچکس نباید بشینه و همه باید با اون بدوند...   ...
6 خرداد 1392